آبی آسمانی رنگ دلبرانه ای ست

دانی حقیقت و غایت جوهر زیبا  این آبی مثل چیست ؟

یک روسری حریر 

در دشت های گل آفتاب گردان 

در کنار شاپرک ها و زنبورها

که با رایحه یاس معطر شده

بر روی بازوان دختر شهری با تصنیف باد هم سرایی میکند

دختر شهری 

با کوزه ای در دست 

دست هایی که سفید ست 

چون هنوز با خاک دوستی نکرده

و دستان نرم لرزان دارد که روح شکننده صاحبش را به رخ میکشد ؟ برای چه ؟

دستانی که هنوز ریشه های هویج و چغندر را از مزرعه در نیاورده.

یا پنبه های نرم را 

که مثل شبنم های خنک 

با تو ذکر میگویند 

را از مادر شان جدا نکرده 

تا برای زمستان سردش 

یک شال کمری ببافد

این هست ظاهر دختر شهری 

اما روح وحشی و بی قرار او 

لاشه ی او را از سرزمین مردگان

به این بقعه ی آسمان آبی دعوت کرده 

تا پناه اش دهد .

دختر شهری 

با انگشتان ظریف و کشیده اش 

خاک را لمس میکند

با آفتاب همه ی شکنندگی های روحش  را میسوزاند

پوستی سوخته 

دستان یک بانو روستایی

دندان هایی که 

که با خنده های بانوی روستایی

گویا میخواهند یک گالری هنر را افتتاح کنند

ضربان و نفس گرم 

مژه هایی که زیر خورشید کویر نفس میکشد

کمری که از بس پنبه کاشته وبرداشته باریک شده

دستان وساق پاهایی که قوت خاصی گرفته

این بانو را یک رند بلاکش کرده

چشمانی که هر شب با سرمه به اغوش رویا میرون

گیسوانی که با گل رز و نسترن شسته میشون

این هست ظرافت های یک دختر شهری

 که بانوی  فیلسوف را  از نقاب روستا 

 به من نشان داد


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها