نفس ملامتگرم میخواهد عصیان کنم

و ناگفته هارا بگویم 

خسته ام از این جهان نانجیب

جهان که لاشه مرده اش فقط دارد از روح ما انسان های غفلت زده تغذیه میکند

دلم میخواهد فرار کنم وبرگردم به اصل خلقت ام خاک

چه شیرین و ارام هست سرمای خاک

چه زیبا هست ان خاک که دراغوش عزرائیل به عرش الهی رود

اما قبل از همه این ها میخواهم این جهان را با تمام غم ها ومصیبت هایی که برایم داشته رها کنم

و به جایش درخت امید و گل محبت پرورش دهم 

میخواهم در لباس و نشئه ای دیگر زندگی کنم

دوست دارم به همه عزیزان ام فکر کنم در جایی که تفکر کردن 

و تصور کردن حق کسی را ضایع نمیکند

در دنیایی که نه حق هست نه امتیازی نه تکلیفی 

فقط خدا هست و فقط من  

جهان نامحرم هست 

ومن به فراق روزگار میگذرانم

گاهی به عطش یار برمی خیزم تا چشمه زمزم او مرا سیراب کند

اما آن سراب آیینه جهان نماست 

در این دنیا سعی صفا ومروه من ابدی هست

تکیده روحی هست که فلسفه اش را هم هبوط میداند

هر چه میگذرد نرگس من نمی آید فقط کمی دیر نکرده است 

واقعا دیر شده است جهان بدتر از این دیگر درجهان ابلیس قابل تصور نیست

همه نور نگاه مجروح من شمیم یاس اوست 

من چتر مژگان ام را میبندم   و ساحل چشمانم را از باران غم اش سیراب میکنم  

همین قدر تلخ 

همین قدر غیر شاعرانه 


ارمیا




مشخصات

آخرین جستجو ها