شوکران مینوشم می فهمم که حبه قند هست

عسل می نوشم پندارم که زهرست 

لبخند می زنم اما عمق تلخی ها محاصره ام کردن

اشک بار می دوم اما در لحظه آرامش لبخندت مرا نگاه می دارد

این چه تناقض محالی است که تو حواله ام کرده ای

در رایحه باران بهار مثل زمهریر سوزان زمستان 

دستانم را در گریبان میکنم تا خاطرات شیرین تو را قاصدک های پر پر شده همراه خود مبرند

آه سردم را فرو میخورم تا تلخی های درونم طبیعت عاشقان بهار را محاق نکند 

از اسفندی که تو ترکم گفتی دیگر عشق را تنها بر مژگان ام تحمیل مینمایم .

این سیره عاشقی نبود ای بی وطن

سلطان قلب ام بودی 

اما حال سالار قافله را به یغما بردی 

الماس های ناب ام را به ثمن بخس فروختی

راست گفته اند قدما

قدر زر زرگر شناسد 

قدر گوهر گوهری

بغض بی وفایی ات مثل رود مجری میشود

و به دریای گلوی ام میریزد 

و سیلاب اش تمام وطنم را به تباهی کشانده است 

کنج کنج دالان قلب ام از شوق دیدارت می تپید 

حال گورستانی ازلی شده 

مادرم می گوید این مرد طلسمت کرده است 

فکر میکند سحر تو با آب باطل میشود

طفلکم نمیداند مسئله عشق ورزیدن به تو نیست 

این بیماری واگیردار عشق است که مبتلا شده ام 

هرکسی کنارم بنشیند ناقل میشود 

اخر حکایت ما از مه بهمن مشخص بود

پرستو که عاشق شاهین شکاری می شود 

تفاوت هستی من با هر صیدی آشکار است

 صیادم نخواهد شکار می شوم 

هر تکه جهان که رایحه ی روحت می رسد بی قرارم میکند

مرا دلبر نامیدی ولی تو خود استاد دل شکاندنی

دستان مردانه ات در یک روز زمستانی قلب بهاری ام را تسخیر کرد

حال به هنگام بهارِ جانان ، جانِ شیرین ام رهایم کرده ای 

بوسه هایت بانوی درونم را تا فلک الافلاک به معراج می برد

دیگر لبانت بنده نوازی نمی کند

روزی در مسیر خروشان اروند 

ربّ ام را به عزتش قسم دادم 

بارالهی مبادا شهرآشوب شوم .

اکنون او را به الوهیت اش سوگند میدهم 

جام محاق ای  نثارم نماید

احوال من پیش از این با تو خوب بود حتی در خیال 

اکنون که خیالات تو را ندارم چه کنم ؟




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها